ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

روز جهانی کودک ....

عزیزتر از جونم ....  امسال اولین سالیه که روز جهانی کودک واسه خونواده ما معنی داشت . چون یه کوچولوی ناز داشتیم و اینطوری به یه کودک خشگل تبریک گفتیم . میخواستم ببرمت شهر پاندا بمناسبت این روز بزرگ ولی متاسفانه مریض بودی و حوصله نداشتی .انشالله بهتر که بشی به جای روز جهانیه کودک حتما میبرمت عزیزدردونه .....     روزت مبارک تنها دلیل زندگی ....     کاش هرگز زنگ تفریحی نبود جمع بودن بود و تفریقی نبود کاش می‌شد باز کوچک می‌شدیم لا اقل یک روز کودک می‌شدیم ...
17 مهر 1392

بدون شرح 3 ....

این روزا که سرما خورده ای خیلی بهونه گیر و بد اخلاق شدی مامان جون . وقتی از خواب بیدار میشی گریه میکنی و نق میزنی و طول میکشه تا آروم بگیری .همش دوست داری بخوابی و وقتی هم بیداری دوست داری همش بازی کنی البته تنها نه .هر چیو میبینی میخوای بگیری و دست تو باشه .... اینقد گیجی از خوردن داروها که پریروز که داشتی دست و پاشکسته راه میرفتی (آخه هنوز کامل راه نمیری ) باعجله رفتی سمت میز و فک کردی دستت به میز میرسه ولی نرسید و متاسفانه خوردی زمین و ضعف کردی از گریه . الهی بمیرم من عزیز دلم ولی خوب باید مراقب باشی دیگه گل من کسی مقصر نیست که ..... تا چشتم به یکی میفتی شروع میکنی واسش به زبون خودت تعریف کردن که چی شده و شکایت میک...
17 مهر 1392

کلاغ پر ....

ارمیا ناناز ..... خیلی وقته که خاله جون عادله بهت بازی کلاغ پر رو یاد داده و هر روز باهات بازی میکنن وقتی تنهایی و خنه مامان جون . شرایط بازی اینجویه که همشون انگشت اشارشونو میزارن رو زمین و میگن : 1-کلاغ ..... پــــــــــــــــر 2-گنجشک .... پــــــــــــر 3-ارمیـــــــا ..... همشون آهسته دست میزنن و میگن ارمــــــــیا که پر نداره ! خودش خبر نداره !!!!   ازونجایی که تو خیلی کنجکاو و زرنگی ترتیبه بازی رو یاد گرفتی و اینکارت خیلی جالبه که گاهی که تنها یه جا نشستی و هیچ کی حواسش بهت نیس با خودت کلاغ پر بازی میکنی . اینجوری ..... انگشت اشارتو میزاری رو زمین و یه صدایی از خ...
16 مهر 1392

دکتر جدید....

دردونه ما ....دیروز تصمیم داشتم بخاطر سرما خوردگیت ببرمت دکتر چون از روز جمعه سرفه هاتم زیاد شده بود و گرفتگی بینیت خیلی اذیتت میکرد پسر صبورم . مثه همیشه قرار بود بریم دکتر حسینی ولی صب خاله جون عادله ز زدن و گفتن الی اگه میشه دکتر ارمیا رو عوض کن چون چند باره میبریش پیش این دکی ولی تغییری تو احوالش نداشته . منم نگران گفتم کجا ببرمش خوب . خاله جون عادله که تحقیقاتشو کرده بود بلافاصله یه دکتر معرفی کرد و منم ز زدم و عصر وقت گرفتم. دیشب با بابا حمید بردیمت پیش دکتر سرجمعی نه فقط واسه سرماخوردگی بلکه آزمایشای خونت رو هم بردیم و دکتر اونا رو دید و شما رو معاینه کرد و گفت یه خورده کم خونه و داروو هاتو کلا عوض کرد . امیدوارم که کم...
14 مهر 1392

بابای ارمیا برگشتن .....

آقا پسر ناز من روز 5 شنبه 11 مهر مراسم نامزدیه بهاره جون بود. صبح 5شنبه قرار بود برن حرم واسه عقد حضرت و چون من باید میومدم سرکار و اگه مامان جون و خاله جونا همه میرفتن شما تنها میموندی واسه همین خاله جون المیرا طفلکی موندن خونه تا تو رو نگه دارن . عصر من از سرکار اومدم و ساعت 5 رفتیم خونه خاله جون طاهره چون مراسم نامزدی اونجا بود. طبق معمول همیشه شما خیلی خوش تیپ شده بودی یه تی شرت خشگل که از آبادان واست خریده بودم و یه شلوار جینه قشنگه سورمه ای که همین چند شب پیش واست خریدم . وقتی پوشیدی همه میخواستن بخورنت چون خیلی ناز و جذاب شده بودی .... وقتی داشتیم میرفتیم تو راه شما هنوز نرسیده به عروسی شروع کرده بودی به گفتنه دس ...
13 مهر 1392

این روزای ارمیا ....

گل ناز من از روز 1 شنبه که بابا حمید رفتن بجنورد تو شبا خیلی بیقراری میکنی و الکی بهونه میگیری و گریه میکنی دو شب اول هرطور بود سرتو گرم میکردیم ولی دیشب و شب قبلش هر کاری میکنیم تا حواست پرت شه و منتظر بابا نباشی فایده نداره . پریشب بابا حمید ز زدن و داشتن با من صحبت میکردن .بعد خواستن گوشیو به تو بدم منم گوشیو گذاشتم کنار گوشت تا صدای بابا رو شنیدی یهو با یه لبخند زیاد گفتی ااااااااا بابا و بعدش تو گوشیو نگاه کردی و فهمیدی فقط صدای باباست واسه همین گوشیو پرت کردی و دیگه به صدای بابا گوش نکردی و باهاش حرف نزدی!!!!! دیشبم وقتی میخواستی بخوابی هر کارت میکردیم نمیخوابیدی و تا میبردیمت تو اطاق واسه خواب اشکی میریختی که بیا و ببین . من ...
11 مهر 1392

تولدم مبارک ....

عشق مامان  امروز تولد 34 سالگی منه و دومین سالیه که روز تولد خودمو فراموش میکنم . قبل از بچه داشتن همیشه از خیلی مامانا میشنیدم که به خاطر وجود این کوچولوهای آسمونی آدم خودشو از یاد میبره و همه چیزش میشه فرزندش ولی هیچ وقت باورم نمیشد و اما از زمانیکه خودم یه دونه ازین فرشته های آسمونی رو دارم با تمام وجود به این جملات رسیدم و یقین پیدا کردم. باوجود تو همه چیزم تویی و قشنگترین لحظه های زندگیم مربوط به لحظاتیه که با تو رقم میخوره . تو پستای قبلی نوشتم که بابا حمید چند روزه بجنوردن و هنوز نیومدن دیشب که شب تولد من بود توسط خاله جونات سورپرایز شدم و یه جفت دمپایی رو فرشی خشگل واسم کادو خریده بودن با یه عالمه تبریک .... ...
10 مهر 1392

یه تکه از وجودم ....

    به نام من ببین تمام من شدی اوج صدای من شدی بت منی شکستمت وقتی خدای من شدی... ببین به یک نگاه تو تمام من خراب شد چه کردی با سراب من که قطره قطره اب شد... به ماه بو سه میزنم به کوه تکیه میکنم به من نگاه کن ببین به عشق تو چه میکنم...       (( زیباترین هدیه خدا دوست دارم ))       ...
9 مهر 1392

عزیزتر از خودم ....

تنها دلیل زندگی .... دیروز صبح بابا حمید من و شما رو آورد خونه مامان جون اینا و من رفتم سر کار و بابا حمیدم رفتن بجنورد   واسه سفر کاری ولی ازونجایی که از شما گل پسر دل نمیکند گفت میخواین بیاین با هم بریم و دو سه روزه برگردیم . !!! ولی نمیشد چون من اصلا آمادگیشو نداشتم تازه مرخصی هم نگرفته بودم .... ظهر از دفتر برگشتم خونه و بعد نهار یه استراحت کوچولو کردیم و قرار بود من عصر برم بازار واسه خودم یه کوچولو خرید مانتو و اینا بکنم . به همین نیت با خاله جونات رفتیم خرید.... قبل اینکه واسه خودم خرید کنم تصمیم داشتم یه بلوز واسه شما بخرم برای روز 5 شنبه که نامزدیه بهاره جونه . رفتن داخل مغازه لباس فروشی همانا و یه عالمه لباس واسه ...
9 مهر 1392

شکار لحظه ها .....

ارمیا طلا          ازونجایی که دلم نمیخواد هیچکدوم از کارا و شرارتات از قلم بیفته و میخوام همه چیو پبت کنم تا ببینی چه نازنین شری بودی مدام دوربین به دستیم خونوادگی و تک تک لحظه های زندگیتو ثبت میکنیم و اینقد تعداد عکسا و فیلمات زیاده که به فکر خریدن یه هارد اکسترنال 3T افتادم عزیزم . چون هارد نوت بوک خودم و بابا جمید و خاله المیرا و عمو حسین و تبلت خاله جون النازم دیگه داره پر میشه در صورتیکه تو هنوز تازه 1 سال و 11 روزته  اینم قسمتی از شکار لحظه های ارمیا به روایت دوربین ....   آقا ارمیا در حال زور آزمایی با رخت آویز .... منو ب...
8 مهر 1392